بیزبلاگر- BETA

بیزبلاگر: در باره بازار، تجارت، سرمایه، زندگی و کسب وکار از نگاه فرزاد زمانی!- آنچه دیروز نمی دانستم!

بیزبلاگر- BETA

بیزبلاگر: در باره بازار، تجارت، سرمایه، زندگی و کسب وکار از نگاه فرزاد زمانی!- آنچه دیروز نمی دانستم!

بیایید با هم به آسمان نگاه کنیم!

برادری خواهر 12 ساله اش را برای اینکه در آینده فاسد نشود، در مشهد  کشت!

قاتل دختر 12 ساله ای که در جنگل طرقبه مشهد به قتل رسیده بود، گفت: با توجه به اینکه من نان آور و فرزند بزرگ خانواده بودم، و کار و شغل درستی نداشتم، و درآمدم برای هزینه خانواده کافی نبود، تصمیم به اینکار گرفتم، که در آینده فاسد نشود!

علی یحیایی، بازپرس ویژه قتل دادسرای عمومی و انقلاب مشهد در باره وضعیت سلامت روانی متهم  گفت: وی به لحاظ سلامت روحی و روانی مشکلی ندارد، و با توجه به اینکه پدر مقتول فوت کرده، تقاضای قصاص، از جانب مادر مقتول مطرح شده است.بیایید با هم به آسمان نگاه کنیم!

دخترک از اینکه همچون مثل خیلی از دخترها، با برادرش به پارک آمده بود، خیلی خوشحال بود، و اسیر غوغای کودکانه خود، جای خالی پدر را کمتر احساس می کرد، دخترک که صدای خنده کودکانه اش فضای پارک را پر کرده بود، ناگهان ایستاد و به چشمان خیس و سرخ برادر نگاه کرد، نمی توانست باور کند. اما حقیقت داشت. برادر سخت گریه می کرد. وقتی با دستهای کوچکش، اشک های چشم برادر را پاک کرد، با بغض از برادر پرسید. داداش! چرا گریه می کنی؟! یاد پدر افتادی؟! از اینکه گفتم بستنی می خوام و نخریدی ناراحتی؟! از اینکه گفتم روسری میخوام و پول نداشتی برایم بخری ناراحتی؟! داداش خوبم! تو گریه نکن! من دیگه هیچی ازتو نمیخوام! و برادر که فشار فقر و بیکاری او را سخت آزار می داد، دستهایش را بدور گردن خواهر حلقه زد و گفت: بخاطر تو خواهرم! بخاطر فردای تو خواهرم! بخاطر اینکه می ترسم این فقر و ناداری، ترا در آینده به فساد وادار کند. بخاطر اینکه من دیده ام و می بینم که فقر با شرافت چه کرده است. بخاطر تو خواهرم! که نمی توانم فردای تلخت را مجسم و تحمل کنم! خواهرکم پدر نیست. و من نمی توانم .. نمی توانم.. نمی توانم... و دخترک دقایقی بود که پس از یک تقلای بیهوده، دیگر صدای ناله و گریه برادرش را نمی شنید. چرا که بر اثر فشار پنجه های برادر، دقایقی بود که مرده بود! و زیر دست برادر جان کنده بود.

مادر در خانه بدجوری دلشوره داشت. ساعتی از شب گذشته بود، و دختر و پسرش هنوز از پارک برنگشته بودند. مادر تا صبح کنار کوچه نشست. و روزبعد وقتی بالای سر جسد خفه شده دخترش نشست، دیگر اشکی برای ریختن در چشم نداشت.

دختر ناز دوازده ساله اش بطور فجیعی کشته شده بود! از که باید تقاص می گرفت؟ چشم کدام بیرحم را می باید از کاسه بیرون می آورد؟ طناب دار را به گردن کدام جلاد باید حلقه می کرد؟ چه کسی باید بجرم کشتن دخترش کشته می شد؟! این قاتل بی رحم که با قساوت و بی رحمی، اینگونه این کودک یتیم و معصوم را کشته بود، چه کسی بود؟! دنبال پسرش می گشت تا سر بروی شانه های او بگذارد و سخت گریه کند. می خواست پسرش را بیابد تا  در یافتن قاتل این کودک بیگناه او را یاری کند! می خواست حالا که شوهرش نبود، پسرش در کنارش باشد، تا از قاتل سنگدل انتقام بگیرد؛ و وقتی قاتل را شناخت، دیگر حتی نائی برای فریاد کشیدن هم نداشت.

کسی که دخترش را کشته بود! پسر خودش بود! برادر دخترش!

بیایید امشب! تا خود صبح به آسمان نگاه کنیم! بجز این کاری می توانیم بکنیم؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد