حالا اصل داستان:
یکی بود یکی نبود، یه شیری توی جنگلی نه چندان دور افتاده زندگی می کرد، که خودش را مالک و اختیاردار همه می دونست و با کاراش، پدر دیگرون رو درآورده بود. اون، خودشو سلطان جنگل می دونست و فکر می کرد که ابر و باد و مه و خورشید و فلک، دست به دست هم داده اند که سلطنت به اون برسه. به خاطر همین هم اون خودشو دارای فره ایزدی می دونست و معتقد بود که همه باید ازش اطاعت کنند و کسی حق نداره که بر علیه اون حتا یه کلمه حرف بزنه.
هر روز حیوانای زیادی به دستور اون کباب می شدند و خونه های بیشتری از حیوانا خراب می شد تا قلمرو آقا شیره بزرگ و وسیع تر بشه. اون حتا قوانینی رو که خودش وضع می کرد زیر پا می گذاشت و به نوکر و کلفتهاش هم مجوز هایی داده بود تا به راحتی بتوانند قانون شکنی کنند.
دور بر آقا شیره رو یه عده حیونای چاپلوس گرفته بودند و هر لحظه در حال بادمجون دور قاب چیدن برای آقا شیره بودند. اونا، شب و روز در حال خم و راست شدن در برابر شیر بودند، تا از این طریق جایی توی دل آقا شیره برای خودشون باز کنند و سهم بیشتری از شکارهای اون ببرند.
آقا شیره هم از چاپلوسی اونا خوشش می اومد، و سعی می کرد تا با دادن انعام، اونا رو خوشحال کرده و به این کار تشویقشون کنه. ولی شیر احمق نمی دونست که این همه تعریف و تمجیدی که توسط آقایون کفتار، گرگ، روباه، شغال و لاشخور از اون می شه برای باقی مونده ی غذاشه و هیچکدوم از اونا، از ته دل، اعتقادی به سلطان جنگل نداشتند.
در واقع آقا شیره، هرروز بدون اینکه بفهمه توسط درباریانش خر می شد، و یه روز هم که از خواب بیدار شد دید که واقعن خر شده.به جای اون چنگالهای تیز، سم درآورده بود. و به جای اون هیبت ترسناک، شکل احمقانه یی پیدا کرده بود. درباری ها، تا وضع رو اینجوری دیدن، و فهمیدن که بعد از این از غذا خبری نیست به خره (همون آقا شیره) حمله ور شدند و هر کدومشون یه قسمتی از اعضای بدن اونو خورند.
نتیجه گیری:
الف) شیرها نباید بذارند کسی خرشون کنه.
ب) شیرها باید بدونند که هدف دور و بری ها از چاپلوسی خیر و صلاح اونا نیست بلکه دور و بری ها فقط به دنبال پول، مقام و موقعیت هستند.
منبع: یادم نیست!